کمربند بابام


◕ ◕ حرف هایی با خدا ◕ ◕

◕ ◕ حرف هایی با خدا ◕ ◕

  کیف مدرسه را با عجله گوشه ای پرتاب کرد و بی درنگ به سمت قلک کوچکی که روی تاقچه بود ، رفت .

 

  همه خستگی روزش را بر سر قلک بیچاره خالی کرد . پولهای خرد را که هنوز با تکه های قلک قاطی بود در جیبش ریخت و با سرعت از خانه خارج شد .

 

  وارد مغازه شد . با ذوق گفت : ببخشید آقا ! یه کمربند می خواستم . آخه ، آخه فردا تولد پدرم هست ... .

 

  - به به . مبارک باشه . چه جوری باشه ؟ چرم یا معمولی ، مشکی یا قهوه ای ، ...

 

  پسرک چند لحظه به فکر فرو رفت .

 

- فرقی نداره . فقط ... ، فقط دردش کم باشه



نظرات شما عزیزان:

مرضیه
ساعت22:22---6 ارديبهشت 1391
آخی بیچاره
سلام ممنون که سر زدی
وبلاگت خوندنی بود واقعا


وحید
ساعت18:13---6 ارديبهشت 1391
تا ساختارها سامان نیابد رشدی هویدا نمی گردد . ارد بزرگ

یکی بود و یکی نبود
ساعت18:03---6 ارديبهشت 1391
آخی چه غم انگیز!عالی بود مرسی گلم

حسین
ساعت16:49---6 ارديبهشت 1391
زیادن همچین بابا هایی
ولی خدارو شکر بابای من گله.


mavadat
ساعت15:45---6 ارديبهشت 1391
آخ بشکنه دست باباش

واللهپاسخ: اره بخدا


مهدی
ساعت12:37---6 ارديبهشت 1391
سلام

وای . چه غمناک


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نوشته شده در چهار شنبه 6 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 12:30 توسط حرف هایی با خدا | |


Power By: LoxBlog.Com