◕ ◕ حرف هایی با خدا ◕ ◕
◕ ◕ حرف هایی با خدا ◕ ◕
کیف مدرسه را با عجله گوشه ای پرتاب کرد و بی درنگ به سمت قلک کوچکی که روی تاقچه بود ، رفت . همه خستگی روزش را بر سر قلک بیچاره خالی کرد . پولهای خرد را که هنوز با تکه های قلک قاطی بود در جیبش ریخت و با سرعت از خانه خارج شد . وارد مغازه شد . با ذوق گفت : ببخشید آقا ! یه کمربند می خواستم . آخه ، آخه فردا تولد پدرم هست ... . - به به . مبارک باشه . چه جوری باشه ؟ چرم یا معمولی ، مشکی یا قهوه ای ، ... پسرک چند لحظه به فکر فرو رفت . - فرقی نداره . فقط ... ، فقط دردش کم باشه
نظرات شما عزیزان:
سلام ممنون که سر زدی
وبلاگت خوندنی بود واقعا
ولی خدارو شکر بابای من گله.
واللهپاسخ: اره بخدا
وای . چه غمناک
Power By:
LoxBlog.Com |